ماشین زمان؛ با آبنبات هلدار به دهه 60 سفر کنید
عنوان کتاب: آبنبات هل دار نویسنده: مهرداد صدقی تعداد صفحات: ۴۱۱
مثبت زندگی: تا به حال با یک کتاب سوار ماشین زمان شدهاید و به سالهای قبل رفتهاید؟
میخواهم برایتان بگویم که بعضی از کتابها حکم ماشین زمان را دارند. کافی است کتاب را دستت بگیری و شروع کنی به خواندن. یک خط، یک صفحه و حتی یک فصل پیش بروی و به یکباره خودت را در دهه 60 ببینی. روزهایی که جنگ بود و زندگی سخت، مردم در صف نفت میایستادند و اجنای کوپنی بود اما همین مردم سختی کشیده، هوای دل و جان و زندگی هم را داشتند. گاهی شب محله در امن و امان بود اما صبح که از خواب بیدار میشدی، حجله پسر همسایه را میدیدی سرکوچه و برگهای که رویش نوشته شده شهید…
کتابی که امروز در بخش معرفی کتاب مثبت زندگی با آن آشنا میشوید حکم همین ماشین زمان را دارد. آبنبات هلدار نوشته مهرداد صدقی. اگر میخواهید دهه 60 را بهتر و بیشتر درک کنید، خواندن این مقاله را از دست ندهید.
درباره کتاب
پای صحبت دهه شصتیها که بنشینید این جملهها را از زبانشان زیاد میشنوید: «ما که سوختیم رفت آقاجان!» «زمان ما که اینجور نبود! خوش به حال شماها» و …
داستان آبنباتهلدار تماماً در دهه 60 میگذرد. در روزگار جنگ ایران و عراق. برعکس فیلمها و کتابهایی که از زمان جنگ دیدهایم، داستان آبنبات هلدار در تهران نمیگذرد و داستان از لحاظ جغرافیایی در بجنورد اتفاق میافتد؛ برای همین گاهی در کتاب اصطلاحات و کلمههایی را با گویش مختص بجنوردیها میخوانید که اصلا نباید نگران این موضوع باشید. چون تکتک این کلمهها، در پانوشت کتاب توضیح داده شدهاند.
راوی داستان پسربچهای به نام محسن است که دیگران و حتّی خودش از شَرِ شیطنتهایش در امان نیستند. هرشب وقت خواب، به کارها و شیطنتهایش فکر میکند و تصمیم میگیرد از فردا کارها بد و ناپسندش را تکرار نکند تا دیگران دوستش داشته باشند. میخواهد مانند «داداش محمّدش» باشد. «آقا و خوش اخلاق و دوستداشتنی» اما فردا که از راه میرسد، قول و قرارهایش را فراموش میکند و گاهی حتی چُغُلی همکلاسهایش را به آقا ناظم میکند تا خودش را تبرئه کند. رفتارهای این مدلیاش را که کنار بگذاریم، به دروغ گفتنهای محسن کوچولوی قصّه میرسیم. گاهی جوری دروغها را به جان و تاروپود هم میبافد که حتی خودش هم فراموش میکند که آقاجان این حرفی که زده دروغ بودها! چرا خودت هم باورش کردهای؟
اما ماجرای اصلی داستان از لحظهای آغاز میشود که داداش محسن پس از ازدواج با مریم، آنهم ازدواج با اعمال شاقه! (داستانش را در کتاب میخوانید و یک دل سیر میخندید) تصمیم میگیرد راهی جبهه شود تا از غافلهی دوستانش عقب نماند…
محمد میرود اما قبل از رفتن خطاب به محسن میگوید: «من میرم جبهه! در نبودم، تمام کارهایی که من برای پدر و مادر و خواهر و حتی بیبی انجام میدادم، به عهدۀ توست. مبادا آب توی دل مامان و آقاجان تکان بخورد . داستان پس از حرکت اتوبوس محمد و دوستانش به سمت جبهه، تازه شروع میشوداگر بدانید از این لحظه به بعد، چه موقعیتهای طنزی در انتظارتان است، برای تهیهی کتاب، یک لحظه هم صبر نمیکنید.
مخاطب خاص کتاب
اگر کتاب طنز میخوانید و عاشق نوستالژی هستید خواندن این کتاب را از دست ندهید. با دیدن صفحات زیاد کتاب هم شوکه نشوید! چون داستان آنقدر لایههای طنز دارد که حتی یک لحظه هم از خواندن کتاب خسته نمیشوید و با خودتان نمیگویید بس کی تمام میشود! ریتم داستان تند است و با خواندن این کتاب هم میخندید و هم در زمان سفر میکنید.
بخشی از کتاب
تیر دیگری در تفنگ گذاشتم. سعی کردم یکی از دایرههایی را که به شکم یک پدرزن پولدار شبیه بود نشانه بگیرم؛ اما دلم نیامد بیخیال دریا شوم. بنابراین، همه توجهم را معطوف همان دایره اولی کردم. دایی چشمانش را خمار کرد تا پس از شلیک و عدم موفقیت من، با نگاهی نافذ، درس دیگری بدهد. خواست چیزی بگوید؛ اما قبل از ایتکه درسی بدهد ماشه را کشیدم.