پاییز فصل آخر سال است؛ روایتی از عشق و تنهایی و مهاجرت
مثبت زندگی: بعضی از کتابها واردات میکنند وقتی از کنار آدم ها عبور میکنی نگاهشان کنی و بگویی: نکند این هم مثل شخصیت کتابی که میخوانمش فلان خصوصیت اخلاقی را داشته باشد و نیاز به کمک؟ خاصیت بعضی از کتابها همین است، تکانت میدهد، دست میگذارد روی شانهات و میگوید: بی تفاوت نباش… به آدم ها، به اطرافیانت، به خیابانی که هر روز از آن میگذری، به همکاری که پشت میزش نشسته و در فکر غوطهور شده، به کسی که در مترو کنارت نشسته و خوابش میگیرد و مثل یک دوست، سرش را میگذارد روی شانهات. از چه کتابی حرف میزنیم؟ از اولین کتاب نسیم مرعشی؛ پاییز فصل آخر سال است… همراه ما باشید تا در این مقاله با این کتاب بیشتر آشنا شوید.
درباره کتاب
داستان درباره سه دختر است یا بهتر است بگوییم سه دوست. سه دوستی که در دانشگاه با هم دوست شدهاند. تقاوتهای زیادی با هم دارند اما رفیق گرمایه و گلستان همند و همدم هم؛ لیلی و شبانه و روجا.
داستان با روایت لیلا یا همان لیلی شروع میشود؛ دختری که در همان روزهای دانشگاه شیفته همکلاسیاش میثاق میشود و خانه امنشان میشود پاتوق روجا و شبانه برای دورهمیهایشان. اما عمر عشق آنها خیلی زود به پایان میرسد، به قد یک دم نفس کشیدن…
میثاق عزم رفتن میکند و هرچه به لیلی قصه میگوید نگذار تنها چمدان ببندم، لیلی زیر بار نمیرود و میماند با هزار و یک قاب عکسی که در کمد خانهاش پنهان کرده. با هزار و یک بغض و جای خالی که نه، حفره بزرگی در قلبش… روایت لیلا در این کتاب قلبتان را چنگ میزند!
قصه دوم مال شبانه است. دختری که خیلی شبیه دخترهای دهه شصت است. بلاتکلیف؛ تنها، دلسوز و شاید کمی هم عاشق. نامش را پدرش انتخاب کرده که عاشق شعرهای شاملو بوده. روایت شبانه در کتاب، شاید دلنشینترین روایت باشد. آنجا که فریاد میزند: کاش میتوانستم خودم باشم… شبانه برادری سندورم دان دارد و همین خاصاش کرده است. همین که تا میخواهد دل ببندد و عاشقی کند، ماهان به یادش میآیید تا مدام بگوید من که ازدواج کردم، تکلیف ماهان چه میشود؟ خیالتان را راحت کنم، شبانه، دوست داشتنی ترین شخصیت این قصه است با کولهاش و بلاتکلیفی و سادگیاش…
روجا اما کوه است. دختری که درگیر مهاجرت است، همدم دو دوست دیگرش. هیچ وقت گریه نمیکند، از غمهایش نمیگوید و حلال مشکلات است. همه فکر میکنند که روجا خوشبخت است و از پس همه چیز بر میآید اما…
بهتر است خودتان کتاب را بخوانید تا با روایتی جدید از زندگی زنانه آشنا شوید، شاید شما هم با خواندن این کتاب اطرافیانتان را جور دیگری دوست داشتید…
مخاطب خاص کتاب
شاید فکر کنید این کتاب، کتابی زنانه است اما اینطور نیست. پاییز فصل آخر سال است، روایت زندگی آدمهاست، زن و مرد هم ندارد. اگر عاشق خواندن قصههای اجتماعی هستید این کتاب را بخوانید که پشیمان نمیشوید.
بخشی از کتاب
«دنبال تو میدویدم. روی سرامیکهای سرد و سفید سالن. در آن سکوت ترسناکِ هزار ساله. هن و هنِ نفس هایم با هر گام بلندتر در گوشم تکرار میشد و گلویم را تلخ میکرد. بخش پروازهای خارجی آن طرف بود. امام نه، مهرآباد بود انگار. و سالن پروازش هی دورتر میشد. رسیدم به گیت. پشتت به من بود، اما شناختمت. کت نیلیات تنات بود و چمدان به دست، منتظر و آرام ایستاده بودی. روشنی سالن به سفیدی میزد. فقط نور میدیدم و تو را. لکهای نیلی روی سفیدی مطلق. صدایت زدم. راه افتادی و دور شدی. سُر میخوردی روی سرامیکهای سالن. دویدم.
دستم را دراز کردم و دستت را گرفتم. برگشتی. دستت توی دستم ماند و هواپیما پرید».