کلاف آرزوها؛ روایت خوششانسی معمولیترین زن دنیا
مثبت زندگی: زندگی بازیهایی دارد که ما آدمها از آن غافیلم. مثلا اگر یک روز از خواب بیدار شوید و به شما بگویند برنده پول زیادی شدهاید که حتی صفرهایش در ماشین حساب هم جا نمیشود چه کار میکنید؟ شوکه میشوید؟ یک بوق بر میدارید و به عالم و آدم میگویید که چقدر خوششانسید و تیلیادر شدهاید؟ کتابی که امروز در بخش معرفی کتاب مثبت زندگی قصد معرفیاش را داریم همین داستان را دارد. زن معمولی قصه، البته معمولی که نه، زنی خیلی معمولی قصه، در خزاری کار میکند و روزی فقط برای اینکه به خودش بگوید هیچ چیز در زندگیاش تغییر نمیکند بلیط بخت آزمایی میخرد و خب، مشخص است که در کمال ناباوری بلیط برنده میشود.
این مقاله را بخوانید تا با کتابی آشنا شوید که عجیبترین قصه را دارد و در عین حال شیرینترین. این شما و این کلاف آرزوها به قلم گرگوار دولاکور.
درباره کتاب
یک لحظه چشمانتان را ببندید و خودتان را در جای «ژوسلین» بگذارید؛ تصور کنید صاحب خرازی کوچکی در شهر «آراس» هستید. ازدواج کردهاید و مدام با این سؤال تلخ دستوپنجه نرم میکنید: «چرا همسرم مرا مانند گذشته دوست ندارد؟» فکرتان خسته است، خستهی روزهای یکنواخت زندگی. خسته از تماشای اندامی که پس از زایمان ظاهرتان را بد شکل کرده، خسته از دروغهایی که اطرافیان، برایتان ردیف میکنند، خسته از زندگی و یکنواختیاش. خستهاید! اما چشمانتان را روی بهانههای کوچک زندگی نبستهاید و دلخوشیهای کوچک دنیای خودتان را دارید. دلخوشیهای کوچکی مثل وبلاگنویسی. مثل رؤیاپردازیهای دور و دراز و شیرین
«ژوسلین» در جوانی آرزوهای دور و درازی داشت. میخواست طراح لباس شود و با مردی عاشقپیشه ازدواج کند. اما نه تنها به هیچکدام از آرزوهای خود نرسید؛ بلکه کنار مردی زندگی میکرد که او را دوست نداشت.
اصلاً اینها را فراموش کنید و فقط در همین یک موقعیت خاص خودتان را به جای شخصیت اصلی «کتاب کلاف آرزوها» بگذارید؛ تصور کنید برای امتحان شانس و اقبالتان، بلیت بختآزمایی میخرید و با اینکه یک درصد هم امیدی به برندهشدن ندارید، از میان میلیونها نفر، برندهی مسابقهی بختآزمایی میشوید.
بله! داستان کتاب کلاف آرزوها درست از لحظهای آغاز میشود که زن معمولی قصه، بلیت بختآزمایی میخرد و با اینکه هیچ امیدی به برندهشدن ندارد، شمارههای بلیت بختآزماییاش را در روزنامه میبیند و ازحال میرود.
زنی که در صفحههای ابتدایی کتاب از خیانت همسر و تنهایی حرف میزد، زنی که اگر پول داشت، میتوانست با جراحیهای گوناگون، زیباییهای گذشتهاش را برگرداند تا سردی زندگی و خیانتهای همسرش را از مسیر زندگی بردارد، حالا صاحب هجده میلیون یورو است؛ ثروتمندترین زن شهر آراس و شاید یکی از ثروتمندترین زنهای کشورش.
همان روزها، در روزنامهها مینویسند که بلیت برنده در شهر آراس فروخته شده، اما هنوز خودش را معرفی نکرده است؛ برای همین، اهالی شهر کوچک آراس، در گوش یکدیگر زمزمه میکنند: یعنی این برنده خوششانس چه کسی است؟
اما «ژوسلین» سکوت میکند و به هیچکس از برندهشدن خود چیزی نمیگوید. با قطار به شهر میرود و چک را میگیرد. میتواند با چکی که در دست دارد، قید زندگی پیشین و گذشتهی تلخاش را بزند و همسرش را با خیانتهایی که در حق او روا کرده، تنها بگذارد؛ اما «ژو» به خانه بازمیگردد؛ بدون اینکه کلامی به زبان آورد، چک را در کمدش پنهان میکند.
داستان «کتاب کلاف آرزوها» از این لحظه به بعد شروع میشود و غافلگیری پشت غافلگیری، باعث میشود کتاب را یک نفس بخوانید. تردید نداشته باشید داستان طوری پیش میرود که حتی فکرش را هم نمیکنید.
مخاطب خاص کتاب
حجم صفحات کلاف آرزوها کم است. برای همین، اگر اهل کتابخواندن در مترو و اتوبوس هستید، «کلاف آرزوها» یکی از بهترین پیشنهادهاست. فقط باید مراقب باشید که کشش داستان شما را در خود غرق نکنند؛ وگرنه از ایستگاهی که مقصدتان بوده، رد میشوید و باید بار دیگر مسیر طیشده را بازگردید.
بخشی از کتاب
مثلا خودم خوب میدانم که خوشگل نیستم. چشمانی به رنگ آبی آسمانی ندارم که مردها خود را در آن نگاه کنند و بخواهند در آن غرق شوند تا کسی برای نجاتشان شیرجه رود. هیکل مانکنی ندارم. هیکلم توپُر و حتا چاق و چله است. از آن هیکلهایی که جای یک نفر و نصفی را میگیرد. دست یک آدم با قد متوسط به دور کمرم نمیرسد. از آن زیباییها ندارم که باعث شود کسی در گوشم دائم زمزمههای آنچنانی کند و آه بکشد. نه. جملههای کوتاه مناسب من است. فرمولهای خشک و خشن. مثل استخوان بیگوشت و بیچربی.
همهی اینها را میدانم.