بیماری آلزایمر؛ کابوس قرن یا هدیه خداوند
دکتر بابک زمانی - متخصص مغز و اعصاب
مثبت زندگی: همه روزه بسیاری از مراجعان بنده و سایر متخصصان مغز واعصاب را جوانان یا افراد میانسالی تشکیل میدهند که تصور میکنند فراموشکار شدهاند و میترسند مبادا حالا یا بعدا «آلزایمر» بگیرند و البته هر روز تعداد زیادی ازمبتلایان به آلزایمر را مشاهده میکنیم که به اصرار فرزندانشان مراجعه میکنند وخود، فراموشکار بودنشان را قبول ندارند. به نظر میرسد آلزایمر فقط از خارج و ازچشم کسی که آن را میبیند، بیماری سختی است وگرنه مبتلا به آن از آن رنج نمیبرد.
به جرأت میتوان گفت مهمترین علامت آلزایمر، نه فراموشی که فراموشی فراموشی است؛ البته فراموشی افراد سالم به دلیل مشغله زیاد یا به دلیل مسائل روحی تفاوتهای دیگری هم دارد؛ یکی اینکه در آلزایمر، حافظه قدیم تا حدود زیادی دست نخورده است و حوادث جدید را فراموش میکنند که آن هم به این دليل است که اساسا نمیتوانند چیزی را به خاطر بسپارند، ولی در افراد سالم گاه اختلال حافظه به مسائل دور مربوط میشود و گاه، درغیرواقعیترین حالت که فقط در سینما دیده میشود، فرد دورترین حافظه یعنی نام خود را هم فراموش کرده است!
و به علاوه افراد سالم در هرحال میتوانند چیزهایی را به خاطر بسپارند اما گاه در شرایط خاصی نمیتوانند به خاطر آورند ولی در شرایط دیگر به خاطر میآورند. با در نظر گرفتن این واقعیت باید پرسید چگونه میتوان درباره بیماریهایی که هیچ بیماری آن را تجربه نمیکند و هیچ بیماری از آن شکایتی ندارد، قضاوت کرد؟ آیا قضاوت دیگران مهم است یا احساس رنج بیمار؟ باید پرسید چگونه میتوان یک بیماری را که از دیدگاه دیگران وجود دارد ولی کسی از آن رنجی نمیبرد، مداوا کرد و آیا اساسا میتوان به درخواست «دیگران» کسی را مداوا کرد؟ و این مداخله آیا پزشکی است یا مصلحتي؟ (به معنای مصلحت اجتماعی).
وقتی بیمار مبتلا به آلزایمر دچار سرماخوردگی یا هر بیماری جزیی دیگری میشود یا حتی اگر تغییراتی در شرایط محیطیاش پدید آید دچار نوعی بیقراری همراه با توهمات شدید میشود که آن را «دلیریوم» مینامیم. «دلیریوم» تجربه بسیار بد و ناراحتکنندهای است و با مداخله پزشکی قابل کنترل ومداواست و در صورت عدم توجه، بیمار در خطر مرگ قرار میگیرد، نه به دلیل خود آلزایمر بلکه به دلیل بیماری برانگیزاننده «دلیریوم» که بالقوه میتواند خطرناک باشد مثل ذاتالریه یا عفونت ادراری.
بدیهی است که در چنین حالتی مداخله پزشکی ضروری و نجاتبخش است؛ اما «دلیریوم» بخش کمی از اوقات بیمار را شامل میشود و به علاوه درسنین بالا در تحت شرایطی که برشمردم، بدون آلزایمر هم امکان «دلیریوم» وجود دارد. پس بحث تشخیص و درمان «دلیریوم» به بحث آلزایمر ربطی ندارد و با وجود «دلیریوم» هم میتوان طب جدید را مورد چالش قرار داد که آیا درمان آلزایمر پزشکی است یا دلیل دیگری دارد؟ اگر میتوان بیمار را به درخواست دیگران یا به مصلحت اجتماعی مداوا كرد، حد این مداخله تا کجاست؟ هنوز سي، چهل سال بیشتر از زمانی که در کشورهای بلوک شرق، مخالفان سیاسی را بهعنوان ناراضی و بیمار روانی در آسایشگاه روانی بستری میکردند، نگذشته است. همه ما به خاطر داریم که حتی«آندره ساخارف»، فیزیکدان ناراضی، نیز چندی درآسایشگاه روانی به سر میبرد! از اینها گذشته در همین شرایط فعلی و در همین بیماری آلزایمر چگونه میتوان از دخالت عوامل مصلحت اندیشانه در کار پزشکی جلوگیری کرد؟
آیا اگر شرایط مناسب برای نگهداری بیماران مبتلا به آلزایمر فراهم باشد که بتوانند گلهای باغ جوانی را آب بدهند و با صدای بلند صحبت کنند یا هر ساعت که خواستند بخوابند و هر ساعت که خواستند بیدار شوند، باز هم نیازی به مداخله درمانی برای آرام کردن بیماران به اندازه مورد لزوم خواهد بود؟ البته این شرایط اندکی آرمانی وغیرواقعی به نظر میرسد ولی آیا واقعا در بسیاری از موارد در تنگاتنگ مناسبات خشونت آمیزی که میدانیم در بسیاری از خانههای ما جریان دارد و در مبارزات و موش وگربه بازیهای سالیان بین زن وشوهرها و بین والدین و فرزندان ممکن نیست از آلزایمر بهعنوان برگی علیه بیمار استفاده شود که «از اول هم میگفتم یک چیزیت هست»
«چقدر گفتم از خانه بیرون نرو. حالا دیدی گم میشوی؟»
«تو نمیتوانی پول خرج کنی. از اول هم میگفتم»
و آیا امکان دارد مداخله پزشکی در جهت محرومیت بیماری از حق خود برای گردش و استفاده از امکانات زندگی استفاده كند؟ البته اینها همه فقط به صورت فرضی در نظر گرفته شد تا چالش طب جدید در برخی گلوگاههای آن نشان داده شود وگرنه اکثریت قریب به اتفاق فرزندان بیماران بنده از والدین خود نهایت مراقبت و توجه را به عمل میآورند.
اما یکبار دیگر باید پرسید آیا آلزایمر کابوس قرن جدید است یا هدیهای است از جانب خداوند برای گذران سالهای آخر عمر؟
در دنیای وانفسای کنونی و شلوغی روزافزون شهرها که نتیجهای جز انزوای نوع بشر به همراه نمیآورد، گذران عمر در سالهای آخر، بدون آلزایمر کار آسانی نیست. واقعیت این است که پیری لزوما به معنای آلزایمر نیست. در دهههای آخر شیوع آلزایمر هر 10 سال بیشتر و بیشتر میشود، اما آنها که به آلزایمر مبتلا نمیشوند عقلی کاملا سالم و حتی بهتر از دوران جوانی دارند. این عقل سالم مجبور است خاطرات عمری را مرور کند که افسوسهای فراوان به همراه دارد و گاه، خاطرات شیرین از پس آنها برنمیآیند.
حالا دیگر فرزندان هريك به سویی رفتهاند و او حالا نه تنها تنهاست بلکه بار مشکلات آنها را نیز بردوش دارد. امکانات مالی دیگر آن امکانات قدیم نیستند، تازه بخشی از آن را هم باید برای فرزند کوچکتر یا نوهای که سپرده شده، نگه دارد. درد زانوها و دستها تا صبح خواب را از او ربودهاند؛ خوابی که حالا به سبکی آرزوهای جوانی است و اگرچه دلبستگی چندانی به این دنیا نمانده اما تصور ندیدن عزیزان (که میداند به همین زودی فراخواهد رسید) آرامش نمیگذارد و همه و همه به افسردگی دامن میزند که همه این مشکلات را دوچندان میکند و گاه با کندی که پدید میآورد او را سخت شبیه مبتلایان به آلزایمر میکند که در آن صورت با عقل سالم خود میبیند که چگونه نادیدهاش میگیرند و در گور میگذارند؛ اما با آلزایمر چون شمعی آهسته آهسته خاموش میشود و خود، این خاموشی را مشاهده نمیکند و نمیفهمد که کی و چگونه تمام خواهد شد.
گاه انسان بیدار میترسد که بخوابد و دیگر بیدار نشود، اما خواب در هرحال بیخبر میآید و روح را میرباید بدون اینکه بدانی کی آمد و کی رفت.