معرفی کتاب

دختری با گوشواره‌های مروارید

مثبت زندگی: دختری با گوشواره‌های مروارید؛ فیلمش را هم دیده‌اید به احتمال زیاد؛ !

اما امروز قرار نیست این فیلم را برای شما معرفی کنیم. هدف‎مان از نوشتن این مقاله معرفی کتابی است که تریسی شوالیه نوشته است. کتابی که نثری روان دارد و سوژه‌ای به شدن هیجان‌انگیز. داستان همان قصه کلاسیک معروف را دارد. عشق پولدار و فقیر… همراه ما باشید تا در این مقاله از مثبت زندگی دختری با گوشواره‌های مروارید را برای شما معرفی کنیم.

درباره کتاب

«گرت» دختری است از خانواده‌ای فقیر. برای همین برای اینکه خانواده‌اش بتوانند زندگی راحت‌تری داشته باشند برای کار (مستخدم) به خانه نقاشی معروف می‌رود. دخترک بیچاره وظایف زیادی به عهده‌ دارد. باید خانه را تمیز کند، غذا بپزد و با بچه‌های آقای نقاشی بازی کند و سرگرم‌شان کند حتی!

اما داستان قرار نیست روی همین مدار تکرای و غم‌انگیز حرکت کند. ورود گرت به خانه آقای نقاش گره می‌خورد به اینکه دختر عاشق آقای نقاش شود؛ عشق دخترکی نوجوان به یک نقاش زن و بچه‌دار…

اگر با خودتان می‌گویید خُب این که قصه خیانت است! باید بگویم سخت در اشتباهید. چون در هیچ جای کتاب حرفی از عشق آقای نقاش زده نمی‌شود و فقط دخترک مستخدم دل به نقاش قصه می‌بندد. دختری که در ادامه داستان به جای مستخدم بودن دستیار آقای نقاش می‌شود و در جایی از داستان به عنوان مدل نقاشی می‌نشیند تا نقاش معروف قصه، تصویرش را بکشد و تابلوی دختری با گوشواره‌های مروارید جهانی شود. هرچه بگویم حلاوت خواندن را تداعی نمی‌کند. بهتر است خودتان کتاب را بخوانید و لذت خواندن فراز و فرودهای یک داستان کلاسیک را لمس کنید.

این نوشته را از دست ندهید  ‏‫آقا و خانم آسایش مهمانی خانوادگی دارند!
دختری با گوشواره‌های مروارید

مخاطب خاص کتاب

داستان مخاطب خاص ندارد. تمام کسانی که عاشق خواندن رمان‌های کلاسیک و حتی رمان‌های نو هستند از خواندن این کتاب و غرق شدن در دنیایش لذت خواهند برد. به خصوص اینکه پایان داستان اصلاَ حدس زده نمی‌شود و غافلگیری مخاطب خاصیت کتاب است. پس اگر دلتان برای بازگشت به قرن‌های خیلی دور تنگ شده، دختری با گوشواره‌های مروراید را بخوانید حتماً.

بخشی از کتاب

 نقاشی هیچ شباهتی به آثار دیگرش نداشت. فقط از من بود، از سرم و شانه هایم، بدون میز و پرده، پنجره یا فرچه پودر که نگاه را منحرف یا آرام کند. مرا با چشمان گشاده کشیده بود، و نوری به صورتم می تابید، ولی طرف چپ چهره ام در سایه قرار داشت. رنگ هایم آبی و زرد و قهوه ای بود. پارچه ی دور سرم مرا شبیه خودم نکرده بود بلکه شبیه گریتی از شهری دیگر بود یا به طور کلی کشوری دیگر. پس زمینه ی نقاشی سیاه بود که سبب شده بود خیلی تنها به نظر برسم هرچند به وضوح داشتم به کسی نگاه می کردم. به نظر می آمد که منتظر چیزی هستم که فکر می کردم هرگز اتفاق نمی افتد.

گرد آورنده
ارغوان مشتاق
منبع
مثبت زندگی
مشاهده بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

هفده − یک =

دکمه بازگشت به بالا